به نام او که نامی جز نامش لایق ستایش نیست
«آنگونه باش که باید باشی نه آنگونه که دیگران می پسندند »
آقای محمدجواد اکبرین
س ل ا م
جوانی هستم از شمال ایران اسلامی، زادهی زادگاهتان شهر بهارنارنج (بابل) .
چند سالی است که اهل منطقه ی چهارسوق شدم و در مکتب اهل بیت (ع) دانش اندوزی می کنم ، حتماً خاتم الانبیاء (ص) ، روحیه و یا فیضیه را به خاطر می آوری ، من اهل همین دیارم ، اهل آبادی عاشق سرشتان .
برای خواندن کامل نامه بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
انعکاس این نامه در بولتن نیوز و خبرفارسی
- ۰ نظر
- ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۰
رجب بگذشت و هوای دلم آسمانی نگشت
و خدا در حیرت از من و من اسیر هواهای نفسانی ام
الهی روزهای پاییزی حیاتم به خزانی سرد و بی روح بدل گشته و حسرت قطره ای اشک از چشمه ی چشمانم دلم را به درد می آورد
بارخدایا گویا یک یک اعمالم را دیده ای و شنیده ای
آری به هرچیز و هرکس دل بسته ام غیر ازتو
و من در برابر فراموشی ام هیچ ندارم جز سکوت
سکوتی از جنس شرم ، حیا (این بار به رنگ حقیقی اش)
معبودا سالهاست که در یومیه های عاشقی ام (اهدنا الصراط المستقیم) را زمزمه می کنم اما جز راه نامستقیم در پیش نگرفتم و غیر از جاده ی ضالین مسیری نگزیدم
خدایا چندجمله ای که می نگارم از سر لطف توست و من هیچ ندارم جز از فضل تو
پروردگارا شعبان آمد و اعیاد آسمانی نزدیک شد
ما را به مهمانی ملائکت بخوان و به واسطه ی شفاعت آبروداران نزدت دنیا را پله ای برای صعودمان قرار ده نه دره ای برای سقوط
مهربانا به راستی که انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی ؟
**حلول ماه شعبان مبارک**
- ۰ نظر
- ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۴
هرگاه تابلوی مسیر فرعی را در خیابان می بینم یاد راه پرپیچ وخم زندگی ام می افتم که هزاران جاده ی مستقیم را ترک کرده و از مسیر انحراف وارد جاده ی تاریکی ها شدم
تنها به این امید که شاید زودتر به مقصد برسم .
- ۲ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۹
هنوز زمان زیادی به اذان صبح مانده بود ، شاید حدود چهل
دقیقه یا بیشتر که صدای خروس همسایه توجهم را معطوف خودش می کند و یادآور می شود
که « هنگامه ی وصال با خالق فرارسیده ، برخیز ای اشرف مخلوقات »
و من غرق در حیرت که ( چرا غفلت ؟ )
خروس می فهمد و من ...؟
او لحظه ی زیبای دیدار را به فراموشی نمی سپارد اما من ...
او ثانیه شماری می کند تا لحظه ی بانگ سحری اش برسد اما من
براستی که هنوز در اقیانوس عظیم جهل خود غوطه وریم
- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۰
دیروز را مسافر شهر ابدستان بودم ، ابتدا که وارد شدم نوشته
ای توجهم را جلب کرد : « السلام علی اهل القبور »
گامهایم را محکم برداشتم و زود از کنار یک یک قبرها می
گذشتم ، قبرهایی که خیلی از آن ها برمی گشت به سال های ١٣٣۰ و پایین
تر ؛ به خودم گفتم : « همه ی این ها روزی هم سن و سال تو بودند اما الآن جز تکه
هایی از استخوان چیزی برایشان نمانده » در همین حال بودم که افرادی از جلویم عبور
کردند ، نگاهشان که کردم خیلی برایم عجیب آمد
آمده بودند قبرستان یا عروسی ، آمده بودند درس
عبرت بگیرند یا اینکه خودی نشان دهند و بروند ؟؟
حال و روزشان معلوم بود که انواع مختلفی از لوازم آرایشی را
نثار صورتشان کرده بودند که اگر حسابی سرانگشتی می کردی شاید چندصد هزار تومانی
فقط خرج آن لوازم می شد
خواستم بگویم خانم عاقبت صورتت مانند عاقبت صورت همین هایی
است که اینجا آرام گرفته اند ، چقدر برای سیرتت خرج کردی ؟
اما نگفتم چون جوابش را می دانستم : « برو بابا ، عصر
ارتباطاته ، باید الآن بروز باشی و زیبا ، مگه نمی بینی که فلان بازیگر خالیوود از
این وسیله برای آرایش استفاده می کنه ، ما که نباید عقب مونده باشیم »
ولی او نمی دانست که زیبایی سیرتش را با صورتی به
ظاهر زیبا به حراج می گذارد .
- ۲ نظر
- ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۳
کاغذ نوشته ای بر روی سقف اتاقمان اینگونه خودنمایی می کند :
خدایا تو را قریب دیدم و غریبانه قریبت گشتم
و تو را بخشاینده پنداشتم و گناهکار گشتم
تو را وفادار دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟
- ۱ نظر
- ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۹
عشق یک آسمان معنا در واژه ای کوچک
عشق دریایی جوشان در قطره ای ناچیز
عشق کوهی استوار در وجودی سخت
عشق لحظه های بی قراری برای وصال
و عشق حقیقتی است که زمینیان خاک نشین آن را کج فهمیده اند
- ۰ نظر
- ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۷